کیانکیان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مهدی ومهدیه زندگی مهدی ومهدیه ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات گل پسرم کیان

کیان واولین قاشق غذا

پسر گل مامان اولین فرنیشو ۴خردادنوش جون کرد۰بااشتهای تمام خورد هرچند   مامان  یکم تغییرات داده بود۰کلا شکر حذف شده بود به خاطر دوتا دندون خوشگل پسر نازم ولی بجاش حریره درست کردم وریختم داخل فرنی۰خیلی دوست داشتی بازم بهت می دادم ولی برای بار اول بس بود۰ اینم عکساش l می خواستی قاشق رو بگیری ...
10 خرداد 1393

کیان بستنی خورد۰۰۰

امروز بابا مهدی رفت شیرینی بگیره۰خیلی هوس بستنی کرده بودم ولی یادم رفت بگم۰وقتی برگشت بستنی قیفی بود تودستاشش۰خلاصه شمام که عشق ماشین سواری شدی پسرم نخوابیده بودی وبغلم بیرون رونگاه میکردی۰تا باباجون بستنی رو داد خیلی دلم میخواست یه ذره به دهنت بذارم ولی۰۰۰ولی خودت چیکار کردی تابستنی رو گرفتم با دستت اومدی بگیری یهو بستنیه که از اون سفارشیا وخوشگلابود از آرنج تا انگشتات پرشد ۰حالا من بایه دستم بستنی رو گرفتم بایه دستم دست راستتو ولی تو زرنگتر ازاین حرفا بودی دست چپتو زدی رو دست راستت وبردی تو دهنت که با واکنش من بابا مهدی اومد وبا دستمال دستاتو پاک کرد ولی تا خونه مشغول ملچ وملوچ بودی وحسابی انگشتاتو خوردی وساکت بودی۰قربون پسر بستنی خورم ...
9 خرداد 1393

ورود به ۵ماهگی

سلام پسرگلم!چند روز دیگه ۵ماهه میشی عزیزم!زمان اونقدر سریع گذشت که متوجه نشدم!میخوام ازحال وهوای اون روزا بگم ۰روزایی که تازه مادر شده بودم تا الان که افتخار میکنم له اینکه عالیترین حس هستی رودارم۰مادر۰۰۰ کیان عزیزم'بعد حموم روز ده شما گرفتی خوابیدی شیرنخوردی!مامان آخرشب تب کرد ورفت زیر سرم۰ماشا ا۰۰۰ازهمون روزای اول اشتهات زیادبود وخوابت کم۰شاید ۲ساعت به کوب شیر میخودی ونیم ساعت مبخوابیدی!تا۱۴ روز اول خوب بود۰دور وبرم شلوغ بود ولی بعدش خیلی سخت شد مخصوصا که دیگه باباجون هم خونه نبود۰بچه زمستون بودی هواخیلی سردبود که بتونم ببرمت   به جرات میتونم بگم سخت ترین روزای بچه داری تا۴۰روزه اوله۰صبح ها از۵/۳۰ _۶بیدار...
6 خرداد 1393

شیرین کاری های کیان در پایان ۵ماهگی

  گل پسر مامان در آخر ۵ماهگی ۸۹۵۰ وزنشه قدش ۶۶ ماشاءالله یه پسر پرتحرک وشیطون۰ این روزا چرخیدن روخوب بلد شد میذارمش تو اتاقش حواسم پرت میشه میبینم تا دم در اتاق اومده   این روزا رو شکم اونقدر دست وپا میزنه که حرکت کنه ولی خب نمیتونه هنوز فقط تو جاش میچرخه من اسم این کار روگذاشتم شنا درخشکی   این روزا دوست داره روپاهاش هی بشین پاشو کنه وکلی میخنده قربونش بشم   راستی ۵خردادبود که به طور تصادفی نشستی اونم ۴۰ثانیه کلی با بابا مهدی کیف کردیم۰ خیلی خندیدیم۰باباجون هی فوتت میکرد که بیافتی و لی توخیلی قوی بودی!فدای جفتتون بشم که   تمام زندگی من هستین...
6 خرداد 1393

۱۳۹۲/۱۰/۲ روز تولد کیان

عکس کیان جونم تو بیمارستان                   عکس های جیگر مامان در 10 روز اول تولد         شب اربعین بود۰حال واحوال خوبی نداشتم شب تا ساعت ۳ بیداربودم۰صبح ساعت ۱۰/۳۰ تا اومدم چایی بخورم باحس یه ضربه بخودم اومدم۰وقتش شده بود۰من که تمام نه ماه رو به خودم قوت قلب می دادم اون موقع دیگه ا صلا متوجه خودم نبودم۰فقط رفتم لباس پوشیدمو کیف بیمارستان رو براشتیم وراه افتادیم۰خداروشکر بیمارستان تا خونه ما ۵دقیقه راه بیشتر نبود۰تو اون ۵دقیقه حتی یه کلام هم بامهدی حرف نزدم۰خ...
6 خرداد 1393

ماه های عسل۰۰۰۰

سلام نفس مامان۰امروز میخوام از اون نه ماه بگم!نه ماهی که شما هم به نوعی در اون سهیم بودی۰ بعد خبر حاملگی من که مثل بمب پیچید!۱۴اردیبهشت عمومحسن وزن عمو فاطمه باهم ازدواج کردن۰جشن عروسی اونا اول تیر ماه بود خیلی خوش گذشت۰تازه مامان آرتیستت عروس کشون هم رفت۰خرداد ماه موقع سونو گرافی فهمیدیم یه گل پسر داریم کاش می شد ازبابایی فیلم میگرفتم ولی داشت تورو میدید۰من که گریه میکردم۰عظمت خدارومیدیدم۰ ۰۰                                   لطفا از ادامه مطلب دیدن کنید اوایل مردادبود که یه خبرغافلگیرکننده دیگه شد۰عمه جون حامله بود۰...
6 خرداد 1393

چند فلش بک از زندگیمون۰۰۰

سلام گل پسرم می خوام برای تو بنویسم!برای تو که تمام زندگی من وبابا شدی!برای در دونه ام گل پسرنازم کیان جون۰۰۰۰ خب!الان دیگه خوابیدی!آخه یه چند روزیه دوتا مروارید خوشگل پشت لبای قشنگت برق میزنه۰خیلی زود دندون در آوردی۰امروز خیلی بی تاب بودی۰میخوام واست بنویسم از روزای قشنگی که با بابایی گذروندم وروزای قشنگتری که درانتظاره سه تایمونه۰۰۰ نفس مامان!من وبابامهدی ۲۴مردادماهسال ۸۸ ازدواج کردیم۰دوران عقدمون خیلی شیرین بودو به چشم برهم زدنی گذشت۰الان که ازاون خاطره هایادمیکنیم هنوز که هنوزه لذت میبریم۰۰ بهدیک سال ونیم تصمیم گرفتیم شیرینی زندگی رو سه نفری بچشیم۰این بود که شما به وجود اومدی۰۰۰خوش اومدی ...
30 ارديبهشت 1393

دلم برای پسرم تنگه۰۰۰

ازاون شب توفرودگاه!خداروشکرکیان سرمانخورد ولی من افتادم تو جا۰۰دیشب پنیسیلین زدم۰همش باماسکم که خدای نکرده کیان نگیره۰دلم براش تنگ شده که محکم بگیرم توبغلم۰ورزشش بدم۰بوس که دیگه هیچی۰۰خدایا کمک کن زود خوب شم۰قربونش بشم من ...
30 ارديبهشت 1393

کیان و تیپ فرودگاهیش

سلام به شاه پسرم!خوبی مامان جون؟میخوام ازخاطره دیشب بگم!دیشب آقاجون ومامان عزیز وخاله فاطمه رفتن مکه۰ماخونه اونا بودیم!دیدم هوا خوبه یه تی شرت خوشگل تنت کردم  وازاونجایی که ازجوراب بدت میاد  جوراب هم پات نکردم۰خلاصه رسیدیم به سالن پرواز حج دیدیم اونقدر سرده که حدنداشت نمیدونم حتما یادشون شده بود که کولرها رواز روی دورتند بردارن۰ اومدیم بیرون سالن هوا خوب بود ولی خوب چیکار میشذ کرد۰۰۰؟لباس گرم برنداشته بودم فقط یه دست لباس های خوابت بود۰دیدم سرما میخوری همونا روتنت کردیم۰حالا برسم عکستو میذارم ببینی چه خنده دارشده بودی ...
29 ارديبهشت 1393