کیان وعقیقه ماهان

سلام نفس مامان۰میخوام خاطره دیشب رو برات بنویسم۰دیشب؟دیشب عقیقه ماهان جون بود۰

دیروز ظهر خونه بابابزرگ ماهان دعوت بودیم۰وقتی اومدیم خونه به همسری گفتم من ساعت ۱۷/۳۰
وقت آرایشگاه دارم شمابرو استراحت کن من تاجایی که بشه نمیذارم  کیان بخوابه۰خلاصه پشت سر همسری 
کیان هم بادوقلوپ شیر خوابید۰منم دیدم پشت سر بیتاب میشه واسش شیر وابجوش آماده کردم۰توخواب 
چند باربهش شیر دادم تا ساعت۱۷ که همسری بیدار شدو من رفتم تو آرایشگاه دل تودلم نبود۰ساعت ۱۸/۳۰
 برگشتم که ۰۰۰کیان هنوز خواب بود باور نمیکردم خوب به مامانش حال داده بود۰

حاضرشدیم بریم دعوتی که خودم بیدارت کردم۰وقتی رسیدیم یکم شیر خوردی وبعد باهم عکس گرفتیمو 
ویه یه ساعتی خوب بودی که باز تب دندون تمام وجود نازتو گرفت۰همسری پیغام داد کیان رو به من 
برسون تا ببرمش بیرون که هوا خنک تر باشه وقی صدای گریه هاتو از بیرون میشنیدن دلم داشت غش میرفت۰خلاصه اون موقع بود که مامان عزیز وخاله ت به کمکم رسیدن ویکم نگهت داشتن وآروم شدی۰
موقع شام دوباره گریه گفتم بذار بیین خرابکای نکردی که۰۰۰وای ۰۰۰چقدرتو مهمونی سخته تعویض کردن۰۰۰خلاصه باکمک خاله بحران خاتمه یافت۰ونیم ساعتی خوابیدی ولی ازسروصدا بیدارشدی 
ودوباره گریه ۰دیگه وقتی تو خونه شیر خوردی با آرامش تمام خوابیدی عزیزم۰شبت ستاره بارون گلم