هسته یعنی چی؟...
سوم ارذیبهشت بود۰من داشتم تدارک جشن تولد مهدی رو میدیدم۰حال واحوال خوبی نداشتم!به پیشنهاد بابا رفتم آزمایش۰جدی نگرفته بودم یعنی باورنمیکردم۰خلاصه عصر با باباجون رفتیم جواب رو گرفتیم وبه دکتر نشون دادیم۰دکتره که واسش عادی بود اینطوری گفت خب جوابتم که مثبته!ولی منو بگی نشستم به گریه کردم!
خیلی خوشحال بودم۰فرداش دنبال یه دکتر خوب گشتم ورفتیم دوباره دکتر که سونو نوشت۰اون دوروز دوست داشتم به همه بگم مامان شدم ولی هردوتامون طاقت آوردیم۰۰۰
شب تولد مهدی جونم۰۰۰
بیشترازاین که به تولدفک کنم به این فک میکردم که مهدی چطوری میخواداین موضوع رو بگه۰علاوه بر کادویی که براش خریده بودم یه اسکندر[از این غروسکای قنداقی]هم خریدم تاشاید خانواده هامتوجه موضوع اصلی یعنی اصلی تر ازتولد بشن که همه فقط خندیدن۰
بعدتولد مهدی اومد یه سکه کادویی داد۰اینجابود که همه سوال کردن برای چی۰۰۰واقعا برای چی۰۰۰لپام قرمز شده بود بدنم خیس عرق بود ولی میخندیدم گفت به خاطر مامان شدنش۰۰۰بعدش خاله فاطمه وعمه زهرا هی می پرسیدن الان چه اندازه ایه ومن گفتم اندازه هسته انگور واین شد که اسمت تا سه ماه بود هسته۰۰۰۰
مهدی همیشه غافلگیر میکنه۰یه هفته ده روزی گذشت۰اومدیه کارت ماشین بهم داد۰آره ماشین خریده بود ولی بنام من۰۰۰منم کادومو گرفتم۰