یه شب نشینی کوچولویی
شب جمعه هفته گذشته افطاری خونه عموی همسری دعوت بودیم۰همه چی خوب بود سر سفره دوتا نی رو بهم گره زده بودم وداده بودم دست کیان۰اونم حسابی با اونا در گیر بود۰جلوی کولر هم نشسته بودیم۰یکدغفعه نمیدونم چی شد کیان گربه کرد منم فرستادمش سمت باباجونش۰و غذامو تندتندخوردم ولی صدای گریه کیان همینطور میومد۰خلاصه هنوز سفره ها پهن بود که به همسری گفتم بریم یه دور با ماشین بزنیم۰خلاصه اومدیم توماشین۰۰۰
حالا توماشین بپر بپر میکرد۰خم شده بود وبازوی باباجون رو دندون میگرفت ومی خورد۰کلی کیف کردن این پدر وپسر۰احساس میکنم کیان شلوغی وهم همه ی مهمونی رو اصلا نیپسنده۰حالا بعد ماه مبارک چندتا عروسی داریم۰۰۰تا حالا عروسی نبردمش پیش کسی میذاشتمش حالا نمیدونم با عروسی کنار میاد یانه؟کلا از آهنگ که خوشش میاد۰۰۰
خلاصه بعد افطار رفتیم خونه دوست همسری که تازه ازدواج کرده بودند۰مهمونای اول ما بودیم ویک جفت دوقلوی ناز وخوشگل!یاسمین ونازنین۰این بماند که کیان تاحالا دوقلو ندیده بود وحسابی نگاشون میکرد۰اونم چه نگاه هایی۰۰۰
بعد خاله بیتا ودختر نازش فرانک جون اومدن۰خلاصه گل پسری وفرانک جون شروع به بازی وحرف زدن باهم کردن
کیان دلش میخواست دست فرانک رو دندون بگیره
اینجام فرانک خانوم مچ بند آقا کیان رو میخواست
ودر آخر۰۰۰
مهمونا بعدی هم دوقلو داشتن ولی این بار دختر وپسر از اونجایی که کیان خوابید دیگه نسد با اونام عکس بندازم۰
شب جالبی بود مثل مهدکودک شده بود اونجا۰
اینم یه عکس جالب از دختر خوش خنده